ز دانش داد از ملا مسیح پانی‌پتی رام و سیتا 19

ملا مسیح پانی‌پتی

آثار ملا مسیح پانی‌پتی

ملا مسیح پانی‌پتی

ز دانش داد زاهد پاسخ رام

1 ز دانش داد زاهد پاسخ رام که رایی بود در ستجگ، سگر نام

2 چو شاه اختران صاحب کلاهی چو ماه آسمان انجم سپاهی

3 به فرمانش همه اقلیم ها رام چو حکم جان روان بر هفت اندام

4 نبودش در خزانه نقد فرزند دلش زین غم همیشه بود در بند

5 به پیش زاهدی رفت آن جهاندار که فرزندیش در خواهد ز دادار

6 نی ت در دل که زاهد در بشارت به یک فرزن د داد اول اشارت

7 که از یک زن ترا یک گوهر آید زن دیگر هزاران بیش زاید

8 شمار هر هزارانش بود شصت چنین دول ت به زود آید فرادست

9 سگر را نقش گشت آن مژده در جان که شک نبود به میعاد کریمان

10 دوان بوسید پای آن یگانه ز دیر زاهد آمد سوی خانه

11 به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش به مژده ماند بر دیوار و در گوش

12 به ناگه مژده ای دادند شه را که ماند امید از بخشش دو مه را

13 چو روز وعده بشمارند عشّاق حساب مه گرفتی شاه مشتاق

14 ز بس شادی شکار ماه می کرد به خواهش عمر خود کوتاه می کرد

15 به شادی عمرخود زان رو همی کاست که عمر ج اودان ز اولاد می خواست

16 چو اندر آرزو بگذشت نه ماه یکی مه پاره زاد از یک زن شاه

17 شه از شادی نثارش کرد صد گنج برهمن دید نامش ماند اسمنج

18 چو وقت زادن آن دیگر آمد سرود حیرت از بام و درآمد

19 یکی ابریق وش زائید بر فور پر از بیضه بسان بیضۀ مور

20 ز وضع حمل حیران ماند دایه خبر شد پیش تخت عرش سایه

21 شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور که خواهد شد نهنگ و اژدها زور

22 چو دل شاگردی مرغ خرد کرد به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد

23 هزاران خم مهیا شد شباشب همه از روغن کنجد لبالب

24 به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب چو ماهی بیضه ها پرورد در آب

25 جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد ز هر یک بیضه طفل موروش زاد

26 شدند از خورد روغن هر یک افزون چو طفل اندر رحم از خوردن خون

27 نگهبانان خم استاده بر پای به حکم رای گشته روغن افزای

28 کزان روشن شود هر یک چراغش شود سیرابی گلهای باغش

29 ز روغن شیر و از خم گاهواره بدین گشتند طفلان شیرخواره

30 کلان گشتند آن خردان بسیار پس از سالی به قد طفل نانخوار

31 به حکم شه ز خم جستند بیرون تو گفتی کز رحم زادند اکنون

32 برآمد هر یکی چون از زمین گنج بسان قد و خوبیهای اسمنج

33 پدر مرهر یکی را گشته دمساز نمودش پرورش در نعمت و ناز

34 به تن گشتند پیل افکن دلیران جوان و حمله زن چون نره شیران

35 ز قدرتهای یزدان زان صف مور شده هر یک در آخر اژدها زور

36 ولی اس منج را رای جوانمرد ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد

37 ز طفلی نازش از اندازه بگذشت جوان نازک مزاج و تند خو گشت

38 شرابِ ناز بد مستیش آموخت چو ناز دلبران دلها همی سوخت

39 جوان و سرکش و خودرأی و خودکام زبانش تلخ تر از میوهٔ خام

40 به کینه از جفاکاری عیان تر به بیداد از بلا نامهربان تر

41 چو حسن بی وفا شد مردم آزار چو عشق خانه برهم زن ستمکار

42 چو چشم مست خوبان فتنه انگیز چو شمشیر نگاه گرم خون ریز

43 چو آب از میل پستی یار هرخس چو آتش بی سبب دشمن به هرکس

44 ز جور او به ملک او خلل شد که در بیداد کردنها مثل شد

45 ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج رعایا داد خواه آمد ز بس رنج

46 به گوش رای شد فریاد مظلوم فساد او پدر را گشته معلوم

47 حکیمانه علاجش بین که چون کرد به اخراج از تن ملکش برون کرد

48 ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام ازو فرزند مانده انسمان نام

49 مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند فنا فانی شد و باقی بقا ماند

50 چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار چو مهره ز اژدها و نور از نار

51 جهاندار و خبردار و وفادار کم آزار و گرانبار و گهربار

52 نکونام و نکو رأی و نکو گوی نکو طبع و نکو کیش و نکور روی

53 دمید از صبح کاذب صبح صادق چو نیلوفر برو خورشید عاشق

54 ازان باد بهار جان فشانی جهان شد باغ باغ از تازه جانی

55 ز سر گلگل شده دلهای غمناک تو گویی زهر خورده یافت تریاک

56 چو از حال نبیره جد خبر یافت به چشم نور کم کرده بصر یافت

57 عصای پیری از قدش گزیده چو عینک داشتی بالای دیده

58 به کارش جد همی کردی به جان جهد خطابش داد فرزندی ولیعهد

59 به شکر آنچنان انعام جاوید به خود و اجب گرفتی جگ اسمید

60 تمام اسباب جگ کرده مهیا رها شد باد پای باد پیما

61 ز بند اصطبل را بگشاد صرصر که گردد باد سان کشور به کشور

62 جهان پیما شد آن رخش ظفر سم به دنبالش سپهداران دمان دم

63 فرس در پیش چون باد خزانی سپه در پس جهانی در جهانی

64 سری کو سرکشی خویش بگزید به یکدم برگ ریز عمر خود دید

65 کسی کز عجز بوسیده به جان خاک توانگر شد به زر چون در خزان خاک

66 بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت بسانِ ابلقِ ایام می گشت

67 زمین بوسان شهان هفت اقلیم خراج آورده و کردند تعظیم

68 دوان پی در پی اس ب جهانگیر سپهداران جهان کردند تسخیر

69 چو دولت در رکاب اسپ شاهی به دارالسلطنه گشتند راهی

70 قضا را آن لوند آهنین سم قریب تخت گاه رای شد گُم

71 به یکدم از نظر چون وهم بگریخت هوا شد با هوا گرمی درآمیخت

72 مگر بادش به لطف جان رسیده که در رفتن ندیده هیچ دیده

73 همه شب پاسبان بیدار ناگاه ربوده دزد دستارش سحرگاه

74 چو غواصی که آرد در شهوار ز دریا باز کم سازد به بازار

75 سپه حیران ز روبه بازی دهر خجل بی مدعا رفتند در شهر

76 سگر بی اسب درمانده به شاهی که بی باد است کشتی در تباهی

77 دلش پر انفعال از آتش هوم ازین حیرت به خود بگداخت چون موم

78 نیامد باد پا آتش نیفروخت به یاد باد، بی آتش همی سوخت

79 دلش خون جگر خواری نهفتن چو نقش غنچه نومید از شکفتن

80 ز اولاد سگر پر بود عالم چو صحرای وجود از تخم آدم

81 ز فرزندان نه پنداری سگر بود جهان را آدم ثانی مگر بود

82 سگر با لشکر اولاد خود گفت که اسب جگ با هر کس که بنهفت

83 بباید بسته پیش از اسبش آورد به شمشیرش همی شاید سزا کرد

84 درین کوشش کمر بندید پر تنگ که اسپ جگ زود آید فرا چنگ

85 کنون باید به کوه و بحر و بر گشت تجسس ها نمودن در ده و دشت

86 به هر تقدیر سعیی کرده باید کزان تدبیر کارِ ما برآید

87 اگر آن اسب بر روی زمین است به اندک سعی تان آید فرادست

88 ضرورت ورنه رفتن در ته خاک برآوردن زکان درِ خطرناک

89 نکرده کار پس نائید زنهار که چشمم را بود از رویتان عا ر

90 به فرمان پدر افواج اولاد بسیط خاک پیمودند چون باد

91 جهان گشتند محنت ها کشیدند نشان اسب گم گشته ندیدند

92 ضرورت پیلها در دست کردند به کاویدن زمین را پست کردند

93 زهر یک ضربت پیل گران سنگ زمین برکنده می شد چند فرسنگ

94 زمین کاوان به زور آسمان بال همی رفتند تا پیلانِ دکپال

95 فلک تمثال پیلان هشت زنجیر زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر

96 به فرقشان زمین زان گرد کمتر که از خرطوم ریزد پیل بر سر

97 تحیر ماند پی لان زان دلیری که خوش از جان خود کردند سیری

98 دعای بد برایشان یادکردند اجابت شد چو آیین یاد کردند

99 ز پیلان هم فرو کندند بس میل که اسب خویش می جستند نی پیل

100 فراوان جانور را دل پریشان که زیر خا ک بوده جای ایشان

101 بسا جاندار ارضی گشت بد حال بسا مور و ملخ گشتند پامال

102 برایشان بد دعا کردند و نفرین به جان رنجیده حیوانات مسکین

103 طبقهای زمین هر هفت کندند که تا زیر رساتل جا پسندند

104 به کاوش خاک را دلریش کردند تو گویی حفر گور خویش کردند

105 ته هفتم زمین دیدند باغی ارم را هر گلش بر سینه داغی

106 ز مینو دل گشا تر سبزه زارش ز کوثر جانفزاتر جویبارش

107 یکی خوش حجره در صحن گلستان بعینه چون قصور باغ رضوان

108 کَپِل زاهد درو ماوا گزیده ز عزلت پای در دامن کشیده

109 به طاعت بود هفصد قرن بی دار ز بیداری چو نرگس گشته بیمار

110 پس از عمری نهاده سر به بالین به دیده وقف کرده خواب نوشین

111 به خوابِ خوش درون چشم پر خواب چو تشنه کرد سرد از شربت آب

112 شه روحانیان از غایت هوش به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش

113 خلل می خواست در جگ آشکارا کز آنجا چون برد کس باد پا را

114 چو اسبِ خویش را در باغ دیدند چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند

115 که دزد اس ب جگ ماست زاهد کج اندیش است این ناراست زاهد

116 ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر زبانِ طعنه بگشادند با پیر

117 که ای صد دانه سبحه دام کرده معایب را محاسن نام کرده !

118 فرشته رویی و ابلیس خویی نکویی چون بتان فتنه جویی

119 ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر به است از طیلسان تو جل خر

120 سر و ریشش چو پشم خایه کندند که بز ریشان برای ریش بندند

121 کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار چو در مستان و صهبا محتسب خوار

122 بدی کردند ناحق مدبری چند بدین حق اهانت کافری چند

123 چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت نخست آزارشانرا خ وب پنداشت

124 که با من خود کسی را نیست کینه به خوابم دست چپ آمد به سینه

125 سبب کم دید جور بی سبب را غضب جوشید مرد کم غضب را

126 چو بی موجب ز کس آزار باشد حکیمان را غضب بسیار باشد

127 ز لت خواری رسیده تا به مردن چو آتش گرم گشت از چوب خوردن

128 نگاه گرم چون آتش بی فروخت ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت

129 ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند درین عالم به دوزخ درفتادند

130 شدند اندر جزای فعل ناخوش کف خاکستران طوفان آتش

131 بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه کسی زان راز پنهان کم شد آگاه

132 سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه ز اسب جگ و فرزندان اثر نه

133 ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ نیامد استخوان رفته در گنگ

134 شکاری را هوس بریانی غاز ندانست اینکه از دستش برد باز

135 به دل اندیشه فرمود آن صف آرا ضرورت بود جستن باد پا را

136 ولیعهد اُنسمان را داد فرمان که بی اس ب است کارم نا بسامان

137 به جان کوشش نما کین کار دین است ز تو خواهد شدن ما را یقین است

138 ز حرف جد نبیره شادگر دید ز حرف جد نبیره شادگر دید

139 ظفر درخواست از دادار داور ز خوشنودی دلها ساخت لشکر

140 دعای خلق بر فوجش طلایه ز چتر هم تش بر فرق سایه

141 قدم در ره نهاد آن در یکتا مسافر گشت چون خورشید تنها

142 به راه کندهٔ عمها روان شد به جست و جوی اس ب بی نشان شد

143 به راه رفته ایشان کرده آهنگ گریزان زان ره و آیین به فرسنگ

144 پی ایشان گرفت اندر تک و دو نه اندر گمرهی شان گشت پیرو

145 به هرکس شد دچار آن را خبر نیست به منت آرزو می کرد از نیست

146 تفال خواست از پیلان دگپال چه جای پیل کز موران پامال

147 بدین خوشخویی آن مرد گزیده به گلگشت کپل زاهد رسیده

148 به باغش یافت اسبی باد رفتار چو باد نوبهاری در چمن زار

149 کپل در صومعه مشغول حق بود عبادت را جبین بر خاک می سود

150 ادب کرد انسمان بر پای استاد چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد

151 به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش همه تن شد جبین چون سایۀ خویش

152 رضای او گرفت و اسب بگرفت دعای او گرفت و اس ب بگرفت

153 همانجا محرق عمهای او بود زیارت را روان شد آن غم اندود

154 چو بر خاکستر عم های خود رفت ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت

155 ز خورشید احتراق اختران دید ستاره سوخته زان زار نالید

156 ز خاکستر بسر بر خاک می زد ز چاک دل گریبان چاک می زد

157 گران زاری زمانی بیش می کرد چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد

158 نجات از سوختن شان دادی آسان تنوری را چه یارا پیش طوفان

159 ولیکن رفت نقد فرصت از دست نیامد باز تیر رفته در شست

160 سحرگه مار خورده مرده ناکام چه سود اشکی گوزنان ریختن شام

161 چو دوشم کرد آتش خانمان سوز چه کار آید مرا این آب امروز

162 به دل گفتا بباید دادن آبی به روح شان رسانیدن ثوابی

163 روان شد تا دهد آب آن جگر تاب ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب

164 ولی سیمرغ مانع آمد و گفت به گوشش در راز سفتنی سفت

165 که عمهایت همی بودند بی دین کپل شان سوخت زان در آتش کین

166 به مردن سوی دوزخ رو نهادند ازین آتش به آن آتش فتادند

167 به روحشان چه سود این آب دادن که کار بسته را نتوان گشادن

168 شتابی چون کنی کار درنگ است علاج تشنگیشان آب گنگ است

169 همه آبِ جهان لخت سراب است که جاتک تشنۀ آبِ حباب است

170 صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد

171 ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است نیاید بر زمین بر آسمان است

172 اگر در دامنِ همت زنی چنگ که آری بر زمین از آسمان گنگ

173 یقین دان کار مردان کرده باشی به خویشان نیز احسان کرده باشی

174 کنی آسان عذابِ آن جهانی ز زندان خانۀ آتش رهان ی

175 کسی کو تن به آب آن بشوید ز خاکش گلبن توحید روید

176 شود آمرزش چندین گنهکار فرو شوید ز جامه داغ ادبار

177 فراوان دوزخی یابند جنّت ترا باشد ثواب اندر حقیقت

178 چو پند او به گوش آنسمان شد نداد آب و گرفت اسب و روان شد

179 سگر زان مژده شادان گشت و خرسند برون آمد به استقبال فرزند

180 بهار جان به آن باد بهاری رسیدند از ره امیدواری

181 رود با باد هرجای ی که خوشبوست خوش آن بویی که ب ادآورده اوست

182 خلاص از بند دیو آمد به جولان به پیش تخت شد باد سلیمان

183 چو مرغِ بسته پر پرواز یابد چو مرده عمر رفته باز یابد

184 ز سرو یاس چیده بار امید سگر را شد ثواب جگ اسمید

185 گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت قر ان آنجهان صاحبقران ساخت

186 ازان پس انسمان را جانشین کرد به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد

187 هوای گنگ در دل انسمان را چو عشق آب بوده تشنه جان را

188 ازو فرزندی آمد پاک جوهر چنان کز ابر نیسان پاک گوهر

189 شراب خوشدلی در جام کرده دلیپ آن را به هندی نام کرده

190 پس از عمری چو فرزندش جوان شد مجیب آروزی اُنسمان شد

191 وصایا داده و کردش ولی عهد روان شد با هوای گنگ با جهد

192 بسا مدت بسان گوشه گیران ریاضت کرده چون فرمان پذیران

193 نخورده هیچ روز و نی به شب خفت برهما تا برو حاضر شد و گفت

194 که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد ازین طاعت به حسرت باز پس گرد

195 ولی ز اولاد تو فرزندی آید کزو این قفل بسته برگشاید

196 به نومیدی روان شد رای زاهد سوی فرزند ملک آرای زاهد

197 وصیت نامه بنوشته به اولاد که از نسلم همان باشد خلف زاد

198 که طاعت را کند بر خویشتن فرض نهد گنگ از سما در دامن ارض

199 دلیپ از اُنسمان نقد سخن را گره بر بست چون در عدن را

200 ازو فرزند نیکو سیر ت آمد که نام نیکوش باگیرت آمد

201 ز گلبن نو گل خندان دمیده ز نیلوفر برمها سر کشیده

202 ز رویش تافتی فرّ الهی دلیپ او را سپرده کار شاهی

203 عبادت را سوی دیر پدر شد به شغلش نیز القص ه بسر شد

204 بروهم خواند برما آیت بید ز مقصد بازگردانید نومید

205 درآمد نوبت باگیرت سعد که بودش صورت و هم سیرت سعد

206 به آبادان ی از احسان خود ملک سپرده بر ولیعهدان خود ملک

207 ره جد و پدر را پیش کرده توکّل بر خدای خویش کرده

208 به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز به راه آن دو کس شد این سوم نیز

209 مثلث شکل سعد کهنه دیر است مثل هم در جهان ثالث به خیر است

210 به دعوی شخص ثالث اختیار است سوم حکم شهان بر اعتبار است

211 امانت را سوم جا می گذارند سوم را نیک دانسته سپارند

212 به طّی روزه شب خشک است ناهار بجز سیوم نباشد وقت افطار

213 به سال یکهزارش از عبادت برمها کرد لطف از حد زیاد ت

214 بشارت داد کای با عقل و فرهنگ فرستم بهر تو از آسمان گنگ

215 ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب که ماند پای بر جا پیش آن آب

216 شکافد تیزی آبش زمین را چو آب تیز خنجر مرد کین را

217 برون سازد ز جرم خاک گستاخ چو از تیزاب گردد دست سوراخ

218 به دادن نیست از ما هیچ تقصیر ترا لیکن بباید کرد تدبیر

219 چو افشردی در این راه سخت پا را به کرسی بر نشان این مدعا را

220 به یاری خواستن با گیرت نیو از آنجا شد به درگاه مهادیو

221 ز بهر بندگی چون سرو آزاد دو سال بیش بر یک پای استاد

222 مهادیو از کرم چون مهربان شد به هر نیک و بد کارش ضمان شد

223 غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت به برما رفت ب اگیرت خبر گفت

224 گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ روان بگشاد قفل چشمه گنگ

225 جدا از ابر شد باران رحمت نه باران آیتی از شان رحمت

226 معلق شر شر آبی از هوا ریخت ز دست قدرت خاص خدا ریخت

227 چو گنگ از آسمان در عالم افتاد مهادیو اولاً بر فرق جا داد

228 به مار مویهایش شد نهانی به جای زهر آب زندگانی

229 چو جان زندانی اندر طرهٔ یار همی پیچید بر خود گنگ چون مار

230 که از رفتن توقف چون گزینم ز ریش آیم به سبلت بر نشینم

231 سفر ما را لطافت می فزاید به یکجا هم نشین خوش نیاید

232 سراسیمه همی گشتی دو ادو ندیده خویش را راه پدر رو

233 دران ژولیده مویش مانده پنهان برون ناید ز ظلمت آب حیوان

234 خزیده ماند در وی تا به یکسال کمالی یافت زور او به هر حال

235 مهادیو آن زمان زان جعد پر خم گره بگشاد کرده حلقه ای کم

236 چو مخلص یافت زآنجا آب جاری روان شد نرم چون باد بهاری

237 روان با گیرت از پیش و پس گنگ رسیده غلغل جوشش به فرسنگ

238 شد از کشور به کشور فیض عامش ز سر باگیرتی افتاد نامش

239 به دریا رفت از آنجا در ته خاک شده سیراب خاک قوم غمناک

240 چو زاهد قصه از سر گفت با رام به پا افتاد رامِ نیک فرجام

عکس نوشته
کامنت
comment