ز جرگهٔ سخنم خامشی به در از بیدل دهلوی غزل 984

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد

1 ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد فشار لب بهم آوردن این اثر دارد

2 ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس دمی‌که ناله‌کنم کوهسار بر دارد

3 سخن به خاک مینداز در تأمل ‌کوش به رشته‌ای که گهر می‌کشی دو سر دارد

4 بهم زن الفت اسباب خودنمایی را شکست آینه‌، آیینه‌ای دگر دارد

5 تنزه آینه‌دار بهار ناز خوش‌ست حنا مبند به دستی ‌که رنگ بر دارد

6 به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد

7 به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد

8 به هرچه می‌نگرم شوخی‌تبسم تست جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد

9 غبار غیر ندارم به خویش ساخته‌ام دلی‌که صاف شد آیینه در نظر دارد

10 نریخت دیده سرشکی‌ که من قدح نزدم گداز دل چقدر ناز شیشه‌گر دارد

11 ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه گشاد بال همان خنده‌ای دگر دارد

12 به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ به باد می‌دهدم گر ز خاک بردارد

عکس نوشته
کامنت
comment