-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
2 ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
3 همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بیقرینه خار
4 چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
5 بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار
6 برای مغلطه میدید و دیدنش میجست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
7 ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار
8 ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار
9 برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشتهای یک بار
10 مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار
11 مرا مپرس عزیزا که چند میگردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
12 غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار
13 منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار
14 چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزدهای در کمرگه کهسار
15 در آن زمان که عسلهای فقر میلیسیم به چشم ما مگسی میشود سپه سالار
16 چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار