ز بامداد از جلال الدین محمد مولوی غزل 1141

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار

1 ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

2 ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

3 همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار

4 چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار

5 بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار

6 برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار

7 ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار

8 ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار

9 برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار

10 مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار

11 مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار

12 غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار

13 منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار

14 چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار

15 در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار

16 چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر