ز چشم تر نمی‌آید تماشایی از اسیر شهرستانی غزل 767

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

ز چشم تر نمی‌آید تماشایی که من دانم

1 ز چشم تر نمی‌آید تماشایی که من دانم نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم

2 نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم

3 جدایی باعث محرومی عاشق نمی‌گردد دلم آیینه‌روی دلارایی که من دانم

4 تغافل‌پیشه چشمش به ایما راز می‌گوید به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم

5 ز گفتن می‌رمد صبر دل‌آشوبی که من دارم ز دیدن می‌گریزد چشم شهلایی که من دانم

6 بهار از خاک شبنم می‌خرد گل پاکی دامن در اقلیم نگاه حیرت‌آرایی که من دانم

7 دعایی می‌کنم آمینی از تأثیر می‌خواهم سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم

8 اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می‌آید مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر