- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز چاک سینه اشکم سر کند گر چشم تر بندم چه عقل است این که بر دیوانه در ویرانه در بندم
2 نپنداری ندارد رشک بر هم مو به موی او شود زلفش پریشان، دل چو بر موی کمر بندم
3 ببندد کاشکی بند نقابش، گو بمیرم من ز دستم چون نمیآید که خلقی را نظر بندم
4 چو دانم پر نخواهد زد به کویش گر ملک گردد چرا مکتوب خود بر بال مرغ نامهبر بندم؟
5 نیفتد کاش دست کشتگان از کار، تا من هم به دست خویشتن شاید به فتراک تو سر بندم
6 نمیخواهد مدد، پیکان زهرآلوده نازش پی لذت چرا الماس بر زخم جگر بندم؟
7 ز فیض ابر چشمم بشکند بازار طوبی را توجه فیالمثل گر بر نهال بیثمر بندم
8 من و سرو قدیم خویشتن قدسی، نیم مرغی که هر روز آشیان تازه بر شاخ دگر بندم