- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ازآن پس به آرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه
2 ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او بروی اندر آورد روی
3 به دستور پاکیزه یک روز گفت که اندیشه تا کی بود در نهفت
4 کشندهٔ پدر هر زمان پیش من همیبگذرد چون بود خویش من
5 چوروشن روانم پر از خون بود همی پادشاهی کنم چون بود
6 نهادند خوان و می چند خورد هم آن روز بندوی رابند کرد
7 ازان پس چنین گفت با رهنما که او را هماکنون ببردست وپا
8 بریدند هم در زمان او بمرد پر از خون روانش به خسرو سپرد