از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت از کلیم غزل 46

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

1 از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت

2 بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

3 بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت

4 بر روی آب رخصت سجاده گستری اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت

5 معشوق خردسال بود سازگارتر سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت

6 دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب برداشت تا زدست من اندر دهن گرفت

7 بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست این چیست کاتش از نفست در سخن گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment