از بس که ریخت از جلال الدین محمد مولوی غزل 185

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا

1 از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا هر ذره خاک ما را آورد در علالا

2 سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی

3 اشکوفه‌ها شکفته وز چشم بد نهفته غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا

4 ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا

5 ابرت نبات بارد جورت حیات آرد درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا

6 ای عشق با توستم وز باده تو مستم وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی

7 ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سروت اگر بخوانم آن راستست الا

8 سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد جز اصل اصل جان‌ها اصلی ندارد اصلا

9 خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا

10 گویند جمله یاران باطل شدند و مردند باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا

11 این خنده‌های خلقان برقیست دم بریده جز خنده‌ای که باشد در جان ز رب اعلا

12 آب حیات حقست وان کو گریخت در حق هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا

عکس نوشته
کامنت
comment