- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از جنبش این دریا هر موج که برخیزد بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
2 دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
3 جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
4 چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
5 جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
6 سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
7 از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
8 ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
9 چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد