- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ازان دل از غم ایام برنمیآید که آفتاب می از جام برنمیآید
2 ز زیر زلف برآمد رخش، که میگوید که آفتاب، گه شام برنمیآید؟
3 بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر که بیخراش نگین، نام برنمیآید
4 چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب دلم به محنت ایام برنمیآید
5 نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر به دست و پا زدن از دام برنمیآید
6 به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است ازان مَهم به لب بام برنمیآید
7 ز لختهای جگر، اخگر است بر مژهام ز شاخ، میوه من خام برنمیآید
8 {بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن {بیاض} به ابرام برنمیآید
9 به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی دگر مگر که مرا کام برنمیآید