از شوق دیده عقل چو تدبیر از اسیر شهرستانی غزل 136

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت

1 از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت مجنون برای آینه زنجیر می گداخت

2 آه دل شکسته اگر دیر می گرفت پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت

3 گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید مانند موم آهن شمشیر می گداخت

4 گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز آهی که می کشید دل شیر می گداخت

5 چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت

عکس نوشته
کامنت
comment