1 از غایت حسن تو و زغیرت چشم خود پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم
2 گرچه زتومیگویم در گفت نمی آئی ورچه بتو می بینم چون جانت نمی بینم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دوش چو برد آفتاب دست به تیغ یمان کرد سحر ترکتاز بر سپه زنگیان
2 چرخ ربیعی لباس خواست که در سر کشد بافته بود آفتاب چادر زرد خزان
1 چو رفت شاه کواکب ببار گاه حمل هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
2 محاسبان صبا باز خامه جعد کنند گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
1 خجسته جشن عرب کرد سایه بر جمهور بلند سایه او روی بند چشمه حور
2 ز زیر برقع این آفتاب کرد ندا که صدر شاه جهان باد تا ابد مشهور
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به