1 از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
2 بستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
3 خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب گلرخان را زین هوس زنار میبندد کمر
4 چونگهر زین پیش سامان سرشکی داشتم این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
5 وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
6 عالمی را از تغافل ربط الفت دادهایم نیست مژگان قابل شیرازه بیضبط نظر
7 این تنآسانی دلیل وحشت سرشار نیست هرقدر افسرده گردد سنگ میبندد کمر
8 گر فلک بیاعتبارت کرد جای شکوه نیست بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکر
9 فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
10 سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
11 چند باید شد هوسفرسود کسب اعتبار سر هم ای غافل نمیارزد به چندین دردسر
12 منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر
دیدگاهها **