از زنگ لشکر از جلال الدین محمد مولوی غزل 2038

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن

1 از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن

2 چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش دل خود در خشک و در ترش زن

3 گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد آتش کن آب او را در در و گوهرش زن

4 هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن

5 هر کس که بی‌سر آید تو دست بر سرش نه و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن

6 جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن

7 از لعل می فروشت سرمست کن جهان را بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن

8 ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید از جذب نور ایمان در جان کافرش زن

عکس نوشته
کامنت
comment