-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از پی آشوب ما، در زلف دارد شانه را شورش زنجیر در شور آورد دیوانه را
2 حسن بنیاد محبت بر پریشانی نهاد تا نشورد خاک را دهقان نریزد دانه را
3 حور و جنت جلوه بر زاهد دهد در راه دوست اندک اندک عشق در کار آورد بیگانه را
4 عشق کامل نیست تا در بند مال و مسکنی آن زمان آتش علم گردد که سوزد خانه را
5 هرچه خود را زد به آتش عین آتش گشت و رفت در حقیقت شعله بال و پر شود پروانه را
6 جای یک ناخن درستی در سراپایم نماند هر زمان دیوانه ویران تر کند ویرانه را
7 گر رود عشق از مزاج پیر لذت کی رود بوی می باقی بود چون بشکنی پیمانه را
8 عقده دل در شکنج طره نگشاید به عقل یک گره زان زلف درهم بشکند صد شانه را
9 سرگذشت عهد گل را از «نظیری » بشنوید عندلیب آشفته تر می گوید این افسانه را