از من غبار بسکه بدلها نشسته است از کلیم غزل 82

از من غبار بسکه بدلها نشسته است

1 از من غبار بسکه بدلها نشسته است بر روی عکس من در آئینه بسته است

2 اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است

3 خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است

4 روشندلان فریفته رنگ و بو نیند آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است

5 وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

6 بر توسن اراده خود کس سوار نیست در دست اختیار عنان گسسته است

7 کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید ناصح بآب دیده ازو دست شسته است

عکس نوشته
کامنت
comment