-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
2 مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن گوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبس
3 تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج این غناهاییکه ما داربم ابرام است و بس
4 از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم اینقدر دانم که هستیساز احرام است و بس
5 وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
6 بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس
7 دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست صحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بس
8 کاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگ سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
9 برپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببند صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
10 بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس
11 پختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوش تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس