1 آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری
2 آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
1 یکی نان خورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
2 کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار برو طبخی از خوان یغما بیار
1 من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
2 نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
1 دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست
2 بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم بازننشست
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت