1 آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری
2 آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
1 روزی دو سه شد که بنده ننواختهای اندیشه به ذکر وی نپرداختهای
2 زان میترسم که دشمنان اندیشند کز چشم عنایتم بینداختهای
1 دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست
2 بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم بازننشست
1 ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی
2 گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت