-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
2 زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
3 بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
4 بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
5 بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
6 بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
7 بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
8 کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی