- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
2 نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
3 شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
4 بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
5 من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را
6 نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را
7 گر چه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را