-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پدر، خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را
2 کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را
3 سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش عبث بیدود میخواهی بر این آتش، سپندش را
4 نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف میماند کمانداری که داد از دست ار پیچان کمندش را
5 صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را