1 فسون عیش، کدورتزدای ما نشود نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
2 قسم به دام محبت که از خم زلفت دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
3 خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست تغافل تو مگر همّتآزما نشود
4 گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
5 چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
6 چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
7 تقدس تو همان بیغبار پیداییست گل بهار تو را رنگ رونما نشود
8 به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق غبار ما چه خیال است توتیا نشود
9 چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
10 به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود