- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار: ,
2 ترک دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند
3 عالمی را که گفت باشد و بس هر چه گوید نگیرد اندر کس
4 عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم ,
6 عالم که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گم است که را رهبری کند
پدر گفت: ای پسر! به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن، همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت: آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. زنی مازحه بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟! همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. ,
8 گفت عالم به گوش جان بشنو ور نماند به گفتنش کردار
9 باطل است آنچه مدّعی گوید خفته را خفته کی کند بیدار
10 مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار
11 صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را
12 گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را
13 گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج وین جهد میکند که بگیرد غریق را