- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
2 نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
3 عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
4 خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
5 تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
6 دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
7 از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
8 از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
9 مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
10 این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
11 بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل