1 ای چشم بیا دامن خود در خون کش وی روح برو قماش بر گردون کش
2 بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد مندبس و زبانش از قفا بیرون کش
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنهٔ دردمند
2 مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد