1 مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم براهی بر دهی بگذشت خرّم
2 یکی گفتش که هست این ده دهی خوش زبان بگشاد یحیی همچو آتش
3 کزین خوشتر دل مردیست بالغ که هست او از ده خوش سخت فارغ
1 در عشق تو عقل سرنگون گشت جان نیز خلاصهٔ جنون گشت
2 خود حال دلم چگونه گویم کان کار به جان رسیده چون گشت
1 در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است
2 چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است
1 هر شور وشری که در جهان است زان غمزهٔ مست دلستان است
2 گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند