- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر سنگ و کلوخی بود در راه بدریائی در افتادند ناگاه
2 بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم کنون با قعر گویم سرگذشتم
3 ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد ندانم تا کجا رفت و کجا شد
4 کلوخ بی زبان آواز برداشت شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
5 که از من در دو عالم من نماندست وجودم یک سر سوزن نماندست
6 ز من نه جان و نه تن میتوان دید همه دریاست، روشن میتوان دید
7 اگر همرنگ دریا گردی امروز شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز
8 ولیکن تا تو خواهی بود خود را نخواهی یافت جان را و خرد را