- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر یک روز ابراهیم ادهم بپرسید از یکی درویش پُر غم
2 که بودی با زن و فرزند هرگز چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
3 بدو درویش گفت ای مرد مردان چراگوئی، مرا آگاه گردان
4 چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد هر آن درویش درمانده که زن کرد
5 به کشتی در نشست او بی خور و خواب وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
6 دل از فرزند چون در بندت افتاد که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
7 اگرچه در ادب صاحب قرانی چو فرزندت پدید آمد نه آنی
8 اگرچه زاهدی باشی گرامی چو فرزند آمدت رندی تمامی