- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر نمرود را چون هشتصد سال برآمد تیره شد حالی برو حال
2 اگرچه ازتکبّر پیل تن بود ولی یک پشّه او را راه زن بود
3 یقینش شد که چون انکار کردست خدای این پشّه را بر کار کردست
4 بابرهیم گفت او کآشکارست که اکنون گنج من بیش از هزارست
5 همه پُر زرِّ سرخست و جواهر بتو بخشم دعائی گوی آخر
6 که تا از فضل و رحمت حق تعالی دهد از نور ایمانم کمالی
7 خلیل آنجا نهادش روی بر خاک زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
8 ز دل برگیر قفل این بیخبر را بجنبان سلسله بگشای در را
9 بایمان تازه گردان جان مستش بفضل خود ممیران بت پرستش
10 خطاب آمد زحضرت کای پیمبر تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
11 که ما را نیست ایمان بهائی که هست این گوهر ایمان عطائی
12 که چون خواهیم فرمانی درآید ز ترسائی مسلمانی برآید
13 بزرگانی که استغناش دیدند نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
14 چو کور از نقطهٔ اسرار بودند همه سرگشته چون پرگار بودند
15 چو کس را از دم آخر خبر نیست ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست