بجز هو نیست چیزی از عطار نیشابوری هیلاج نامه 16

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بجز هو نیست چیزی در حقیقت

1 بجز هو نیست چیزی در حقیقت که هو آمد یقین ذات شریعت

2 همه جان در نمود ذات آمد عیان جمله در ذرات آمد

3 اگر قرآن نبودی رهبر اینجا که بگشادی مرا بیشک در اینجا

4 اگر قرآن نبودی جان نبودی حقیقت بیشکی دو جهان نبودی

5 منور شد جهان جان ز قرآن معاینه نگر جانان ز قرآن

6 منور شد دل از زنگ طبیعت چو قرآن یافت دیدار شریعت

7 ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست که در قرآن یقین عین عیانست

8 عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا ز قرآن یاب فتح الباب اینجا

9 عیان جوئی ز قرآن جوی آخر که اسرارت کند اینجای ظاهر

10 دلی گر بود قرآن باخبر نیست مر او را راه از این منزل بدر نیست

11 دوای درد عشاقست قرآن چو ذات کل یقین طاق است قرآن

12 حقیقت شیخ گنج ذات اینست که قرآن بیشکی عین الیقین است

13 اگر از وصل من خواهی دراینجا که قرآن کرد جان را واصل اینجا

14 ز قرآن با خبر شو ای دل ریش بجز قرآن دگر چیزی نیندیش

15 ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا که قرآن کرد جان را واصل اینجا

16 ز قرآن باخبر شو تا بیابی که وصل خویشتن یکتا بیابی

17 اگر در وصل قرآن بوی بردی چو منصور از حقیقت گوی بردی

18 اگر از وصل قرآنی خبردار حقیقت خیربین بگذر ز اشرار

19 چو نیک و بد همه زین شه پدید است از آن منصور در وی ره بدید است

20 همه سری که در عین کتاب است از آن منصور در وی بیحجابست

21 دل پاکیزه باید کین بخواند حقیقت سر جانان باز داند

22 دل پر گوهر معنی است ما را ز قرآن دیدن مولی است ما را

23 حقیقت شیخ با قرآن مرا راز بود زانم در این عالم سرافراز

24 مرا وصلست در قرآن پدیدار ز قرآنم شده جانان پدیدار

25 مرا وصلست از قرآن حقیقت دم از قرآن زدم اندر شریعت

26 ز اول تا به آخر راز جانان حقیقت راز تو گفتم ز قرآن

27 دمی از سرّ قرآن گرد آگاه حقیقت قل هوالله است آن شاه

28 محمد بیشکی قرآن در اینجا نمود شرع کرد آن شاه دانا

29 تو اسرار محمد شیخ دیدی اگر او یافتی در کل رسیدی

30 هزاران همچو منصور است بردار بقول شرع این شاه جهاندار

31 جهان جان ما نور حضور است که احمد بیشکی ذاتست و نور است

32 ره دعوت که کرد اینجا یقین او ز قرآن کرد و آمد پیش بین او

33 نگفت او سر خود با هیچکس باز از آن آمد ازین اعیان سرافراز

34 دگر چون او نیاید سوی دنیا همه مقصود بد در کوی دنیا

35 چو مقصود آفرینش مصطفایست یقین منصور او را رهنمایست

36 مرا مقصود اینجا بود احمد ازو گشتیم منصور و مؤید

37 حقیقت یا رسول الله بردار ز اسرار توام اینجا خبردار

38 خبرداری ز نور آفرینش توئی در آفرینش نور بینش

39 خبرداری ز درد دین حقیقت که کردستیم بردار طریقت

40 مرا بردار شرع تو یقین شد دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد

41 مرا بردار شرع تست دیدار بجان و دل شدم ذاتت خریدار

42 در این بازار تو ای شاه عالم دم تو میزنم ظاهر درین دم

43 تو میدانی که به از دیگران من یقین اسرار تست اینجای روشن

44 مرا ای اول و آخر همه تو حقیقت باطن و ظاهر همه تو

45 توئی مقصود ما اینجا طفیل است هزاران به ز من در کوی خیل است

46 همه اینجاترا جویند وخواهند کسانی کاندرین دار فنایند

47 که ایشان برده ره در قربت تو رسیده در نمود حضرت تو

48 ترا زیبد که شاه جمله آئی که هم ذاتی و دیدار خدائی

49 ترا زیبد که اندر گوی عالم زنی از من برانی در یقین دم

50 ترا زیبد که جمله یار بینی که اینجا دیده و دیدار بینی

51 ترا زیبد که سرّ کل بدانی تو خود بودی یقین خود را بدانی

52 ترا زیبد که سرّ کل نمودی در معنی بصورت برگشودی

53 ترا زیبد که شاه انبیائی حقیقت شاه بیچون و چرائی

54 ترا زیبد که اندر دار منصور نمائی جمله ذرات منصور

55 ره دید او گردانیش واصل کنی مقصود او در عشق حاصل

56 چه گویم برتر از آنی که گویند که در میدان تو مانند گویند

57 درین میدان شرعت همچو گوئی شدم گردان ز دستم هایهوئی

58 درین میدان تو گردان شدستم درین اسرار تو حیران شدستم

59 چنان حیران حکم شرعم ای یار که میبینم وجود خویش بردار

60 مرا این پرده از رخ بازکردی مرا اینجا تو صاحب راز کردی

61 مرا کردی در اینجا صاحب راز بتو مینازم اینجا ای سرافراز

62 سرافرازی من از تست ای شاه که از دید توام ای شاه آگاه

63 چنان از تو شدم آگه بآخر که میبینم ترا از جمله ظاهر

64 چنان آگه شدم در آخر کار که میبینم ترا من سرّ اسرار

65 زهی بنموده رخ در لاوالا ترا جان در حقیقت ذات یکتا

66 چو میدانی چگویم شاه و سرور همه ذرات و تو هستی یقین خور

67 تو میدانی چه گویم از دل و جان که هستم جان و دل خاک رهت هان

68 که وصل تست در جانم هویدا حقیقت در یکی زانم هویدا

69 هویدا بود من بود تو آمد زیان من همه سود توآمد

70 زیان و سود چبود جان عشاق فدای خاکپای تست ای طاق

71 یگانه در جهان جز تو کسی نیست جهان نزد تو جانان جز خسی نیست

72 همه بهر تو پیدا کرد بیچون در آن منزل سرای هفت گردون

73 غلام و چاکر تست این یگانه یقین خورشید از آن دارد زبانه

74 مه از شرم رخت بگداخت اینجا برتیرت سپرانداخت اینجا

75 تو از نوری و ذاتی در حقیقت سپهسالار دینی و شریعت

76 همه اشیاء بتو گشته منور چه تحت و فوق چه افلاک و اختر

77 زمین با قدر تودر عین دیدار حقیقت یافته درخویش اسرار

78 فلک از نورتو روشن شد ای دوست جهان تابنده گلشن شد ای دوست

79 اگر تو پیشوائی برتمامت تو خواهی بود هم شاه قیامت

80 همه در سایهٔ تو در پناهست که خواهی این گدایان را ز شاهست

81 گدای خرمنت منصور آمد از آن در حضرتت منصور آمد

82 بجز تو کس نداند تا بمحشر توئی در ذات آدم شاه و سرور

83 ره ذرات من بنمای با خویش حجاب جمله شان بردار از پیش

84 چو ره دادند در عین وصالت رسیده یافته عین کمالت

85 مگردان دورشان ازخویش جانا مکن محروم این درویش جانا

86 تو دارم در دو عالم کس ندارم بجز تو راه پیش و پس ندارم

87 تو دارم زانکه بخشیدی لقایم حقیقت درد را کردم دوایم

88 تو دارم زانگه بیشک بحر رازی از آن از هر دو عالم بینیازی

89 ترا دارم که ذاتی در دل و جان ترا میبینم ای دیدار خوبان

90 سلامت میکنم اینجا سلامت که ازتو یافتم عین وصالت

91 سلامت میکنم ای برگزیده که مثل تو دگر عالم ندیده

92 سلامت میکنم ای ماه عشاق که درجانی و جان از تست کل طاق

93 سلامت میکنم زیرا که جانی درون جان تو گفتی من رآنی

94 سلامت میکنم زیرا که شاهی توداری فرد دیدار الهی

95 سلامت میکنم بخشایشی کن مرا در جان ودل آرایشی کن

96 سلامت میکنم اندر سردار مرا اینجایگه ضایع بمگذار

97 سلامت میکنم دستم بریده ز سرّ تست اینجا آرمیده

98 سلامت میکنم تا خود بسوزم ز نورت شمع جانم برفروزم

99 سلامت میکنم درجزو و در کل نباشد حکم ما ای دوست هر ذل

100 حقیقت بود منصور حقیقت ز سر تا پای او نور حقیقت

101 بتو زنده است جانش بر سردار تو میگوئی درونش سرّ اسرار

102 تو میگوئی هوالله در درونم از آن عشاق اینجا رهنمونم

103 ترا میبینم اینجا گاه الحق که درجان میزنی جانا انالحق

104 ترا میبینم اندر جسم و درجان که میگوید اناالحق ذات اعیان

105 تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت تمامت گم شده در نور ذاتت

106 تو خورشیدی و عالم هست ذرات همه فعلاندو تواندر صفت ذات

107 چو خود منصور از تو راز دیده ترا در دیده خود او باز دیده

108 چگویم وصف تو توبیش از آنی که خود نعت و ثنای خویش خوانی

109 چگویم وصف تو ای سرور کل که خود وصف خودی ای سرور کل

110 همه هستی من از دیدن تست دلم جز تو دو دست از دیگران شست

111 توئی نزدیک تو کای راهدیده ز خود گفته یقین از خود شنیده

112 جهانت در تعجب ماند آخر که بیچون آمدی در وی تو ظاهر

113 زمین از عزت تو نور دارد که از تو این ز جان دستور دارد

114 ز نور شرع اندر کل آفاق شدم ای جان و دل من در جهان طاق

115 ره شرعت سپردستم به تحقیق که تا آخر تو بخشیدیم توفیق

116 ره شرع تو بسپردم در اینجا مرا در شرع خود کردی تو یکتا

117 ره شرع تو بسپردم یقین من از آنم کردی اینجا پیش بین من

118 ره شرع تو بسپردم در این راز از آنم کردهٔ اینجا درم باز

119 ره شرع تو هر کو کرد جان شد چو جان درجملگی صورت عیان شد

120 ره تو کردهام تا درگه تو منم امروز جانا در ره تو

121 تو معشوقی واکنون من چه جویم توی محبوب رازت با که گویم

122 تو معشوقی و من مسکینم ای دوست از آن دارم چنین تمکینم ای دوست

123 حبیب خالق بیچون توئی شاه که ازحال منی اینجای آگاه

124 چو تو اینجایگه کل حاضری باز حقیقت درد ودیده ناظری باز

125 طفیل تست جسم و جان منصور توی پیدائی و پنهان منصور

126 طفیل تست این دنیا سراسر قیامت با یک انگشتت برابر

127 ز قرآنت چنانم من خبردار که میگویم هوالله سرّ اسرار

128 مرا تا جان بود جان میفشانم ز پیدائیت جان زان میفشانم

129 تو ای دلدار و در دل راز گوئی تو ای نطقم که هر دم بازگوئی

130 حدیث عشق تو اندر سر دار ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار

131 جنیدت چاکر و شبلی غلامند حقیقت در ره تو ناتمامند

132 توقع یا رسول الله دارم که ایشانند اینجا گاه یارم

133 نظر درحال ایشان کن بتحقیق مرایشان را درآنجا بخش توفیق

134 حقیت از تو اینجا هر چه هستند ز شوق نام تو امروز مستند

135 هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار مر او را بخش اینجاگه خبردار

136 مر او را از بقا بخشی کمالش نمود خویش بنمائی زوالش

137 توی فی الجمله ناظر باکه گویم بجز وصل تو اینجاگه چه جویم

138 زمین و آسمان اینجا طفیل است ملک با آدمی درجنب خیل است

139 نیارم مدح تو اینجایگه گفت که مدح تو حقیقت پادشه گفت

140 وصالم بخش چون من بر سردار حقیقت هستم ازوصلت خبردار

141 وصالم بخش چون اندر نمودت فنا خواهم شد اندر بود بودت

142 وصالم بخش با اندر وصالت نباشم هیچ جز اندر خیالت

143 جمالت گرچه ظاهر می نهبینم ولیکن کل نما عین الیقینم

144 فنا خواهم شدن اندر ره تو یقین از جانم اینجا آگه تو

145 حقیقت بهترین و مهترینی حقیقت رحمة للعالمینی

146 توئی جان و همه همچون طلسم است به هر کسوت نموده عین اسم است

147 حقیقت در یقین دانم خدایت که میبینم به هر چیزی لقایت

148 لقایت در همه ظاهر نموده است مرا دیدار تو آخر نموده است

149 بشرعت مدح گفتم در حقائق اگرچه مینیاید اینت لایق

عکس نوشته
کامنت
comment