به جز سکوت ز روشندلان نمی‌آید از کلیم غزل 219

به جز سکوت ز روشندلان نمی‌آید

1 به جز سکوت ز روشندلان نمی‌آید زبان شعله به کار بیان نمی‌آید

2 ز سیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست ز دیده دیدن ریگ روان نمی‌آید

3 خدنگ آه شکارافکن است لیک چه سود که از هزار یکی بر نشان نمی‌آید

4 به زلف او نیم آگه ز حال دل چه کنم خبر همیشه ز هندوستان نمی‌آید

5 سری که افسر شاهی قسم به او نخورد به کار سجده آن آستان نمی‌آید

6 جرس به راه طلب غیر ازین نمی‌گوید که هیچ کار ز آه و فغان نمی‌آید

7 از آن دیار که سود سفر خطر باشد چو راه امن شود کاروان نمی‌آید

8 ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم ز من فروتنی از آسمان نمی‌آید

9 هلاک چشم ادافهمیم که دریابد هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی‌آید

10 ز غمزه‌اش مطلب رخصت نظاره کلیم صلای سیر گل از باغبان نمی‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر