- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرکساینجا یکدودمدکان بسمل چید و رفت ساعتی در خاک ره، لختی بهخون غلتید و رفت
2 هرکه را با غنچهٔ این باغکردند آشنا همچوبویگل به آه بیکسیپیچید ورفت
3 صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
4 ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب دامن امید ازبنگرداب باید چید و رفت
5 رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر شبنماینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
6 چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود لمعهٔکمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
7 هر قدم در راه الفت داغ دارد سایهام کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
8 شانه هم هرچند اینجا دستهبند سنبل است ازگلستانت همین آیینهگلها چید و رفت
9 گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
10 شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
11 شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
12 تا بهارت از خزان پر بیتأمل نگذرد هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
13 چشم عبرت هرکه براوراق روزوشبگشود همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت