1 همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
2 همه خوردند و برفتند بقای ما باد که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
3 چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
4 کتب العشق علینا غمرات و محن و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن
5 فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان بپرد جان مجرد به گلستان منن
6 ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن
7 یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن
8 دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
9 چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن
10 ادب و بیادبی نیست به دستم چه کنم چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن
11 بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
12 گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
13 گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن
14 گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم تنن تن تننن تن تننن تن تننن
15 گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند که مگر ماه گرفتهست مجو شور و فتن
16 طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شدهست فتنهها زاید ناچار شب آبستن
17 برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن
18 تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
19 جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
20 شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن