به هر مدتی گردش روزگار از نظامی گنجوی خمسه 4

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

به هر مدتی گردش روزگار

1 به هر مدتی گردش روزگار ز طرزی دگر خواهد آموزگار

2 سرآهنگ پیشینه کج رو کند نوائی دگر در جهان نو کند

3 به بازی درآید چو بازیگری ز پرده برون آورد پیکری

4 بدان پیکر از راه افسونگری کند مدتی خلق را دلبری

5 چو پیری در آن پیکر آرد شکست جوان پیکری دیگر آرد بدست

6 بدینگونه بر نو خطان سخن کند تازه پیرایه‌های کهن

7 زمان تا زمان خامهٔ نخل بند سر نخل دیگر برآرد بلند

8 چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ

9 عروس مرا پیش پیکر شناس همین تازه روئی بس است از قیاس

10 کز این نامه هم گر نرفتی ببوس سخن گفتن تازه بودی فسوس

11 من آن توسنم کز ریاضت گری رسیدم ز تندی به فرمانبری

12 چه گنج است کان ارمغانیم نیست دریغا جوانی جوانیم نیست

13 جوان را چو گل نعل برابر شست چو پیری رسد نعل بر آتشست

14 در آن کوره کایینه روشن کنند چو بشکست از آیینه جوشن کنند

15 دل هرکرا کو سخن گستر است سروشی سراینده یارگیر است

16 از این پیشتر کان سخنهای نغز برآوردی اندیشه از خون مغز

17 سراینده‌ای داشتم در نهفت که با من سخنهای پوشیده گفت

18 کنون آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت

19 نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید هم از شقهٔ کار شد ناپدید

20 چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت سخن چون توان در چنین حال گفت

21 مگر دولت شه کند یاریی درآرد به من تازه گفتاریی

22 در اندیشهٔ این گذرهای تنگ هم از تن توان شد هم از روی رنگ

23 چو طوفان اندیشه را هم گرفت شب آمد در خوابگاهم گرفت

24 شبی از دل تنگ تاریک‌تر رهی از سر موی باریکتر

25 در آن شب چگونه توان کرد راه درین ره چگونه توان دید چاه

26 فلک پاسگه را براندوده نیل سر پاسبان مانده در پای پیل

27 بر این سبزهٔ آهو انگیخته ز ناف زمین نافه‌ها ریخته

28 نه شمعی که باشد ز پروانه دور نه پروانه‌ای داشت پروای نور

29 من آن شب نشسته سوادی به چنگ سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ

30 به غواصی بحر در ساختن گه اندوختن گاهی انداختن

31 چو پاسی گذشت از شب دیر باز دو پاس دگر ماند هر یک دراز

32 شتاب فلک را تک آهسته شد خروسان شب را زبان بسته شد

33 من از کلهٔ شب در این دیر تنگ همی بافتم حلهٔ هفت رنگ

34 مسیحا صفت زین خم لاجورد گه ازرق برآوردم و گاه زرد

35 مرا کاول این پرورش کاربود ولینعمتی در دهش یار بود

36 عماد خوئی خواجه ارجمند که شد قد قاید بدو سربلند

37 جهان را ز گنج سخا کرده پر ز درج سخن بر سخا بسته در

38 ندیدم کسی در سرای کهن که دارد جز او هم سخا هم سخن

39 عطارد که بیند در او مشتری بدین مهر بردارد انگشتری

40 بود مدبری کان جنان را جهان به نیرنگ خود دارد از من نهان

41 فرو بسته کاری پیاپی غمی نه کس غمگساری نه کس همدمی

42 ز یک قابله چند زاید سخن چه خرما گشاید ز یک نخل بن

43 من آن شب تهی مانده از خواب و خورد شناور درین برکهٔ لاجورد

44 شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه فتاده درو رخت خورشید و ماه

45 شبی کز سیاهی بدان پایه بود کزو نور در تهمت سایه بود

46 من از دولت شه کمندی به دست گرفته بسی آهوی شیر مست

47 درافکنده طرحی به دریای ژرف به طرح اندرون ماهیان شگرف

48 رصد بسته بر طالع شهریار سخن کرده با ساعت نیک بار

49 بدان تا کنم شاه را پیشکش برآمیخته خیل چین با حبش

50 به منزل رسانده ره انجام را گرو برده هم صبح و هم شام را

51 در آن وحشت آباد فترت پذیر شده دولت شه مرا دستگیر

52 گوهر جوی را تیشه بر کان رسید جگر خوردن دل به پایان رسید

53 چو زرین سراپردهٔ آفتاب به خر پشتهٔ کوه برزد طناب

54 من شب نیاسوده برخاستم به آسودگی بزمی آراستم

55 سریری به آیین سلطانیان زدم بر سر کوی روحانیان

56 بساطی کشیدم به ترتیب نو براو کردم اندیشه را پیش رو

57 می‌و نقل و ریحان مرا همنفس زبان و ضمیر و سخن بود و بس

58 سرم چون ز می تاب مستی گرفت سخن با سخاهم نشستی گرفت

59 در آمد به غریدن ابر بلند فرو ریخت گوهر به گوهرپسند

60 دلم آتش و طالعم شیر بود زبانم در آن شغل شمشیر بود

61 دو جا مرد را بود باید دلیر یکی نزد آتش یکی نزد شیر

62 مگر آتش و شیر هم گوهرند که از دام و دد هر چه باشد خورند

63 چو بر دست من داد نیک اختری دف زهره و دفتر مشتری

64 گه از لطف بر ساختم زیوری گه از گنج حکمت گشادم دری

65 جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم

66 دگر باره برکان گشادم کمین برانداختم مغز گنج از زمین

67 به دعوی دروغی نباید نمود زر و آتش اینک توان آزمود

68 شرفنامه را تازه کردم نورد سپیداب را ساختم لاجورد

69 دگر باره این نظم چینی طراز ببین تا کجا می‌کند ترکتاز

70 به اول چه کشتم به آخر چه رست شکسته چنین کرد باید درست

71 بسی سالها شد که گوهر پرست نیاورد از اینگونه گوهر به دست

72 فروشندهٔ گوهر آمد پدید متاع از فروشنده باید خرید

73 چه فرمود شه باغی آراستن سمن کشتن و سرو پیراستن

74 به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر

75 یکی سرو پیراستم در چمن که بر یاد او می‌خورد انجمن

76 سخن زین نمط هر چه دارد نوی بدین شیوهٔ نو کند پیروی

77 دلی باید اندیشه را تیز و تند برش بر نیاید ز شمشیر کند

78 سخن گفتن آسان بر آن کس برد که نظم تهیش از سخن بس بود

79 کسی کو جواهر برآرد ز سنگ به دشواری آرد سخن را به چنگ

80 غلط کاری این خیالات نغز برآورد جوش دلم را به مغز

81 ز گرمی سرم را پر از دود کرد ز خشگی تنم را نمک سود کرد

82 به ترتیب این بکر شوهر فریب مرا صابری باد و شه را شکیب

83 سخن بین کجا بارگه می‌زند چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند

84 ندانم که این جادوئیهای چست چگونه درین بابلی چاه رست

85 که آموخت این زهره را زیر زند که سازد نواهای هاروت بند

86 بدین سحر کو آب زردشت برد بسا زند را کاتش زنده مرد

87 کجا قطره تا در به دریا برد خرد آرد و زین بصرهٔ خرما برد

88 من آن ابرم این طرف شش طاق را که آب از جگر بخشم آفاق را

89 همه چون گیا جرعه خواران من ز من سبز و تشنه به باران من

90 چو سایه که هنجار دارد ز نور وزو دارد آمیزش خویش دور

91 ز من گر چه شوریده شد خوابشان هم از فیض جوی منست آبشان

92 همه صرف خواران صرف منند قباله نویسان حرف منند

93 من ادرار این فیض از آن یافتم که روی از دگر چشمه‌ها تافتم

94 به خلوت زدودم ز پولاد زنگ که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ

95 چو من کردم آیینه را تابناک پذیرندهٔ پاک شد جای پاک

96 نخواندی که از صقل چینی حصار چگونه ستد رومیان را نگار

97 چو خواهی که بر گنج یابی کلید نباید عنان از ریاضت کشید

98 مثل زد در این آنکه فرزانه بود که برناید از هیچ ویرانه دود

99 بسا خواب کاول بود هولناک نشاط آورد چون شود روز پاک

100 بسا چیز کو دردل آرد هراس سرانجام از آن کرد باید سپاس

101 جهان پر شد از دعوی انگیختن برین نطع ترسم ز خون ریختن

102 چو باران فراوان بود در تموز هوا سرد گردد چو بردالعجوز

103 چو باران هوا تر نماید ز آب نسوزاند آن چرک را آفتاب

104 چو بر عادت خود درآید خریف هوا دور باشد ز باد لطیف

105 وبا خیزد از تری آب و ابر که باشد نفس را گذرگه سطبر

106 بباید یکی آتش افروختن برو صندل و عود و گل سوختن

107 من آن عود سوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه

108 خدای از پی بندگیم آفرید بجز بندگی ناید از من پدید

109 به نیک و به بد مرد آموزگار نپیچد سر از گردش روزگار

110 بهرچش رسد سازگاری کند فلک برستیزنده خواری کند

111 ندارد جهان خوی سازندگان نسازد نوا با نوازندگان

112 چو ابریشمی بسته بیند بساز کند دست خود بر بریدن دراز

113 دو کرم است کان در بریشم کشی کند دعوی آبی و آتشی

114 یکی کارگاه بریشم تند یکی کاروان بریشم زند

115 دو باشد مگس انگبین خانه را فریبنده چون شمع پروانه را

116 کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت به دزدی خورد دیگری در نهفت

117 یکی زان مگس که انگبین گر بود به از صد مگس که انگبین خور بود

118 از آن پیش کارد شبیخون شتاب چو دراج در ده صلای کباب

119 ز حرصی چه باید طلب کرد کام که گه سوخته داردت گاه خام

120 اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد و گر بر نجوشی شوی خام و سرد

121 سپهر اژدهائیست با هفت سر به زخمی کی اندازد از مه سپر

122 درین طشت غربالی آبگون تو غربال خاکی فلک طشت خون

123 گر او با تو چون طشت شد آبریز تو با او چو غربال شو خاک بیز

124 کجا خاکدان باشد و آبگیر ز غربال و طشتی بود ناگزیر

125 فسونگر خم است این خم نیلگون که صد گونه رنگ آید از وی برون

126 اگر جادوئی بر خمی شد سوار خمی بین برو جادوان صد هزار

127 حساب فلک را رها کن ز دست که پستی بلند و بلندیست پست

128 گهی زیر ماگاه بالای ماست اگر زیر و بالاش خوانی رواست

129 درین پرده با آسمان جنگ نیست که این پرده با کس هماهنگ نیست

130 چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ نبازد در این چار دیوار تنگ

131 کسی را که گردن برآرد بلند همش باز در گردن آرد کمند

132 چو روباه سرخ ار کلاهش دهد بخورد سگان سپاهش دهد

133 درین چار سو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای

134 سرآنگاه بر چار بالش نهیم کزین کنده چاربالش رهیم

135 رباطی دو در دارد این دیر خاک دری در گریوه دری در مغاک

136 نیامد کسی زان در اینجا فراز کزین در برونش نکردند باز

137 فسرده کسی کو درین چاه بست چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست

138 خنک برق کوجان به گرمی سپرد به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد

139 نه افسرده شمعی که چون برفروخت شبی چند جان کند و آنگاه سوخت

140 کسیرا که کشتی نباشد درست شناور شدن واجب آید نخست

141 نبینی که ماهی به دریای ژرف نیندیشد از هیچ باران و برف

142 شتابنده را اسب صحرا خرام یرق داده به زآن که باشد جمام

143 جهان آن جهان شد که از مکر و فن گه آب تو ریزد گهی خون من

144 سپهر آن سپهرست کز داغ و درد گه از رق کند رنگ ما گاه زرد

145 درین ره کسی پرده داند نواخت که هنجار این ره تواند شناخت

146 به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر

147 چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش که امید بردارم از عمر خویش

148 دگر باره غفلت سپاه آورد سرم بر سر خوابگاه آورد

149 خیالی به خوابی به در می‌برم به افسانه عمری به سر می‌برم

150 به این پر کجا بر توانم پرید به پائی چنین در چه دانم رسید

151 بدین چار سوی مخالف روان نیم رسته گر پیرم و گر جوان

152 اگر وقع پیران درآرم به کار جدا مانم از مردم روزگار

153 وگر با چنین تن جوانی کنم به جان کسان زندگانی کنم

154 همان به که با هر کهن تازه‌ای نمایم بقدر وی اندازه‌ای

155 مگر تارها کردن این بند را نیازارم این همرهی چند را

عکس نوشته
کامنت
comment