-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
2 آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
3 دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر
4 دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر
5 کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر
6 ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر
7 تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر
8 چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال مست سودای تو باشد وز دو عالم بیخبر