1 هر لقمهٔ خوش که بر دهان میگردد میجوشد و صافش همه جان میگردد
2 خورشید و مه و فلک از آن میگردد تا هرچه نهان بود عیان میگردد
1 همچو آن شخص درشت خوشسخن در میان ره نشاند او خاربن
2 ره گذریانش ملامتگر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند
1 گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق
2 گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده میکنی
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم