1 هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد
2 مایهٔ روزگار خود در هوس تو باختم سود تو میبری، بهل کز تو مرا زیان رسد
3 تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
4 گر ز تو لالهرخ دلم ناله کند، روا بود دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد
5 رخت دل شکسته را پیش تو میهلم، ولی بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد
6 از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد
7 آخر کار عاشقان نیست به جز هلاک و خود بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد