هر نفسی عشق او بی‌دل از اوحدی مراغه‌ای غزل 300

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند

1 هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند آتش سودای او خاک زمینم کند

2 نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی بیدل از آن می‌شوم، عاشق ازینم کند

3 تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم نام بزرگین خود نقش نگینم کند

4 گر بگزیند مرا از پی کشتن بود زان نشود شادمان دل که گزینم کند

5 گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی روی چو مهرش سبک میل به کینم کند

6 رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او با غم و با درد خود جفت و قرینم کند

7 هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند

8 هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت: زلف کمند افگنش قصد کمینم کند

9 چون به کمان غمش دست کشیدن برم آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر