- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
2 کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد آشنایان در پی گنجینه های عمرها
3 هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
4 بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
5 خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
6 چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
7 راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
8 شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
9 گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو با خدای خویش میباش آشنا و آشنا