1 با آنکه دو کون سر به سر هستی اوست انسان ز چه مغز گشت عالم زچه پوست
2 زین است که او مردمک چشم وی است باز آن که بود آینه چهره اوست
1 از جنبش این دریا هر موج که برخیزد بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
2 دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
1 بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
2 اسرار خویش را بهزارانوزبان بگفت گفتار خویش را بهمه گوشها شنود
1 دلی دارم که در روی غم نگنجد چه جای غم که شادی هم نگنجد
2 میان ما و یار همدم ما اگر همدم نباشد دم نگنجد