1 اشکم ز دُر افکند بسی خوشه به خاک بر عزم سفر کرد روان توشه به خاک
2 پوشیده سیاه قرّة العینم از آنک هر روز کند چند جگر گوشه به خاک
1 کجا گوهر وصلش آرم به دست که جز باد چیزی ندارم به دست
2 سر زلف او تا نگیرد قرار کی آید دل بی قرارم به دست ؟
1 آنان که طالب تو نگشتند جاهلند و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
2 در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه پیوسته در تردّد و قطع منازلند
1 جانم از عشق تو بی صبر و سکون خواهد شد دلم از آتش سودای تو خون خواهد شد
2 من تنها نه که با حسن و جمالی که تراست عالمی در کف عشق تو زبون خواهد شد