1 گر دل دهم و از سر جان برخیزم جان بازم و از هر دو جهان برخیزم
2 من بنده به خوی تو نمیدانم زیست مقصود تو چیست تا از آن برخیزم
1 دزدکی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد
2 وا رهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن دزد او را زار زار
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند