1 آشفتن چشمهای مستت دود دل یار مهربانست
2 وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روانست
3 دو فتنه به یک قرینه برخاست پیداست که آخرالزمانست
1 کتاب از دست دادن سست راییست که اغلب خوی مردم بیوفاییست
2 گرو بستان نه پایندان و سوگند که پایندان نباشد همچو پابند
1 متقلب درون جامه ناز چه خبر دارد از شبان دراز
2 عاقل انجام عشق میبیند تا هم اول نمیکند آغاز
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت