1 بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
2 خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
1 دو هفته شد که زمن یار سرگران دارد بطاقتی که ندارم مگر گمان دارد
2 نگاه گرم برویت که می تواند کرد چنین که روی ترا شرم در میان دارد
1 مرا کام دل گر زیاری برآید خوشم، گر پس روزگاری برآید
2 زهم گر بر آید دو عالم چه پروا مبادا که یاری ز یاری برآید
1 حیف از تو که ارباب سخن را نشناسی از مرغ چمن زاغ و زغن را نشناسی
2 عمریست نفس سوخته ام حیف بسی هست کز مرغ قفس مرغ چمن را نشناسی