1 بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
2 خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
1 از ما نهفته با دگران یار بودهای ما غافل و تو همدم اغیار بودهای
2 از خواب صبحگاه تو پیدا بود که دوش در بزم غیر بوده و بیدار بودهای
1 نمودی گاه زلف عنبرین گه خال مشکینم ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم
2 گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم
1 جا در صف عشاق مده اهل هوس را حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
2 تا بر دلت از ناله غباری ننشیند از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را