-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
2 منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
3 یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
4 با طبیب من دل خسته بگویید آخر که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
5 دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
6 شیخ چون حالت رندان خرابات بدید خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
7 گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
8 آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
9 هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
10 بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت