بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت از جلال عضد غزل 14

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت

1 بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت

2 منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت

3 یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت

4 با طبیب من دل خسته بگویید آخر که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت

5 دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت

6 شیخ چون حالت رندان خرابات بدید خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت

7 گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت

8 آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت

9 هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت

10 بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت

عکس نوشته
کامنت
comment