-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!
2 همه شب گفتگوی تو ده و باغ است و مال و زر تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟
3 نه تو گفتهای: خدای را نشناسم به جز یکی؟ ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!
4 برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی
5 تو اگر بیست مردهای بتوان و دل و جگر چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی
6 چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی
7 در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی