بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ از قصاب کاشانی غزل 41

قصاب کاشانی

آثار قصاب کاشانی

قصاب کاشانی

بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است

1 بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است

2 تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است

3 عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است

4 یک دل مجروح با چندین غم او چون کند میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است

5 کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است

6 چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند من که دائم شیشه‌ام در راه سنگ افتاده است

7 از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست حیف کاین آیینه بی‌حاصل به زنگ افتاده است

8 تا قیامت زنده در گور است مانند نگین هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است

9 کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد می‌توان دانست در قید فرنگ افتاده است

عکس نوشته
کامنت
comment