-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی دیدهام شد ز انتظار او ز دیدنها تهی
2 تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی
3 یافتم دیگر که کاری برنمیآید از او چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی
4 خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی
5 چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد محمل او ذرهای از بار استغنا تهی
6 پرتو نور تو دارد جلوه در آیینهها چون نظر برداشتی ماندند قالبها تهی
7 می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا بادهٔ محنت نشد هرگز ز جام ما تهی