ای نگار، ازبس که اندر دلبری از عمعق بخاری قصیده 18

عمعق بخاری

عمعق بخاری

عمعق بخاری

ای نگار، ازبس که اندر دلبری دستان کنی

1 ای نگار، ازبس که اندر دلبری دستان کنی هر زمان ما را به عشق خویش سرگردان کنی

2 عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی

3 گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی

4 گاه سنبل ر احجاب توده نسرین کنی گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی

5 بند دلها بگسلی، چون زلف بربند افگنی نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دولب خندان کنی

6 دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی

7 بخت خدمتگار گشت آنرا که تو خدمت کنی چرخ فرمان بر بود آنرا که تو فرمان کنی

8 زلف شهر آشوب تو بر گل همی جولان کند تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی

9 آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی بخلق دیده های خلق را یکسر نگارستان کنی

10 ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه ای یا همی دانی، بعمدا خویش را نادان کنی

11 گه کنار دلبران چون حلقه گوهر کنی گاه چشم بیدلان چون چشمه توفان کنی

12 هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی هرزمان در جادویی رنگی بدیگر سان کنی

13 خستگی های سر زلف توبه ناگشته، تو خط فرود آری بمن، تا درد بی درمان کنی

14 خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوشتر شوی خوب رویا، جهد کن تا سیرت خوبان کنی

15 دل فشانم پیش زلفت، جان فشانم پیش خط هر چه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی

16 خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم زانکه امروز، ای صنم، تو خدمت سلطان کنی

17 شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول آن امینی، کز امانش عهده ایمان کنی

18 حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی

19 آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی

20 ور دوال تازیانه اش را زنی بر شاخ خشک در زمان آنرا عصای موسی عمران کنی

21 ور بروی آسمان داری تو گرز شیر سار شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی

22 ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان بر گزید تا همه دشوارها بربندگان آسان کنی

عکس نوشته
کامنت
comment