- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دهقان فصیح پارسی زاد از حال عرب چنین کند یاد
2 کان پیر پسر به باد داده یعقوب ز یوسف اوفتاده
3 چون مجنون را رمیده دل دید ز آرامش او امید ببرید
4 آهی به شکنجه درج میکرد عمری به امید خرج میکرد
5 ناسود ز چاره باز جستن زنگی ختنی نشد بشستن
6 بسیار دوید و مال پرداخت اقبال بر او نظر نینداخت
7 زان درد رسیده گشت نومید کامید بهی نداشت جاوید
8 در گوشه نشست و ساخت توشه تا کی رسدش چهار گوشه
9 پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی
10 تنگ آمد از این سراچه تنگ شد نای گلوش چون دم چنگ
11 ترسید کاجل به سر درآید بیگانه کسی ز در درآید
12 بگرفت عصا چو ناتوانان برداشت تنی دو از جوانان
13 شد باز به جستجوی فرزند بر هر چه کند خدای خرسند
14 برگشت به گرد کوه و صحرا در ریگ سیاه و دشت خضرا
15 میزد به امید دست و پائی از وی اثری ندید جائی
16 تا عاقبتش یکی نشان داد کانک به فلان عقوبت آباد
17 جائی و چه جای از این مغاکی ماننده گور هولناکی
18 چون ابر سیاه زشت و ناخوش چون نفت سپید کان آتش
19 ره پیش گرفت پیر مظلوم یک روزه دوید تا بدان بوم
20 دیدش نه چنانکه دیده میخواست کان دید دلش ز جای برخاست
21 بی شخص رونده دید جانی در پوست کشیده استخوانی
22 آوارهای از جهان هستی متواری راه بتپرستی
23 جونی به خیال باز بسته موئی ز دهان مرگ رسته
24 بر روی زمین ز سگ دوانتر وز زیر زمینیان نهانتر
25 دیگ جسدش زجوش رفته افتاده ز پای و هوش رفته
26 ماننده مارپیچ بر پیچ پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
27 از چرم ددان به دست واری بر ناف کشیده چون ازاری
28 آهسته فراز رفت و بنشست مالید به رفق بر سرش دست
29 خون جگر از جگر برانگیخت هم بر جگر از جگر همی ریخت
30 مجنون چو گشاد دیده را باز شخصی بر خویش دید دمساز
31 در روی پدر نظاره میکرد نشناخت و ز او کناره میکرد
32 آن کو خود راکند فراموش یاد دگران کجا کند گوش
33 گفتا چه کسی ز من چه خواهی ای من رهی تو از چه راهی
34 گفتا پدر توام بدین روز جویان تو با دل جگرسوز
35 مجنون چو شناختش که او کیست در وی اوفتاد و بگریست
36 از هر دو سرشک دیده بگشاد این بوسه بدان و آن بدین داد
37 کردند ز روی بیقراری بر خود به هزار نوحه زاری
38 چون چشم پدر ز گریه پرداخت سر تا قدمش نظر برانداخت
39 دیدش چو برهنگان محشر هم پای برهنه مانده هم سر
40 از عیبه گشاد کوتی نغز پوشید در او ز پای تا مغز
41 در هیکل او کشید جامه از غایت کفش تا عمامه
42 از هر مثلی که یاد بودش پندی پدرانه مینمودش
43 کای جان پدر نه جای خوابست کایام دو اسبه در شتابست
44 زین ره که گیاش تیغ تیز است بگریز که مصلحت گریز است
45 در زخم چنین نشانه گاهی سالیت نشسته گیر و ماهی
46 تیری زده چرخ بیمدارا خون ریخته از تو آشکارا
47 روزی دو سه پی فشرده گیرت افتاده ز پای و مرده گیرت
48 در مرداری ز گرگ تا شیر کرده دد و دام را شکم سیر
49 بهتر سگ شهر خویش بودن تا ذل غریبی آزمودن
50 چندانکه دوید پی دویدی جائی نرسیدی و رسیدی
51 رنجیده شدن نه رای دارد با رنج کشی که پای دارد؟
52 آن رودکده که جای آبست از سیل نگر که چون خرابست
53 وان کوه که سیل ازان گریزد در زلزله بین که چون بریزد
54 زینسان که تو زخم رنج بینی فرسوده شوی گر آهنینی
55 از توسنی تو پر شد ایام روزی دو سه رام شو بیارام
56 سر رفت و هنوز بد لکامی دل سوخته شد هنوز خامی
57 ساکن شو از این جمازه راندن با یاوگیان فرس دواندن
58 گه مشرف دیو خانه بودن گه دیوچه زمانه بودن
59 صابر شو و پایدار و بشکیب خود را به دمی دروغ بفریب
60 خوش باش به عشوه گرچه بادست بس عاقل کو به عشوه شادست
61 گر عشوه بود دروغ و گر راست آخر نفسی تواند آراست
62 به گر نفسیت خوش برآید تا خود نفس دگر چه زاید
63 هر خوشدلیی که آن نه حالیست از تکیه اعتماد خالیست
64 بس گندم کان ذخیره کردند زان جو که زدند جو نخوردند
65 امروز که روز عمر برجاست میباید کرد کار خود راست
66 فردا که اجل عنان بگیرد عذر تو جهان کجا پذیرد
67 شربت نه ز خاص خویشت آرند هم پرده توبه پیشت آرند
68 آن پوشد زن که رشته باشد مرد آن درود که کشته باشد
69 امروز بخور جهد میسوز تا بوی خوشیت باشد آنروز
70 پیشینه عیار مرگ می سنج تا مرگ رسد نباشدت رنج
71 از پنجه مرگ جان کسی برد کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
72 هر سر که به وقت خویش پیشست سیلی زده قفای خویشست
73 وآن لب که در آن سفر بخندد از پخته خویش توشه بندد
74 میدان تو بی کسست بنشین شوریده سری بس است بنشین
75 آرام دلی است هردمی را پایانی هست هر غمی را
76 سگ را وطن و تو را وطن نیست تو آدمیی در این سخن نیست
77 گر آدمیی چو آدمی باش ور دیو چو دیو در زمی باش
78 غولی که بسیچ در زمی کرد خود را به تکلیف آدمی کرد
79 تو آدمیی بدین شریفی با غول چرا کنی حریفی
80 روزی دو که با تو همعنانم خالی مشو از رکاب جانم
81 جنس تو منم حریف من باش تسکین دل ضعیف من باش
82 امشب چو عنان ز من بتابی فردا که طلب کنی نیابی
83 گر بر تو از این سخن گرانیست این هم ز قضای آسمانیست
84 نزدیک رسید کار میساز با گردش روزگار میساز
85 خوش زی تو که من ورق نوشتم میخور تو که من خراب گشتم
86 من میگذرم تو در امان باش غم کشت مرا تو شادمان باش
87 افتاد بر آفتاب گردم نزدیک شد آفتاب زردم
88 روزم به شب آمد ای سحرهان جانم به لب آمد ای پسرهان
89 ای جان پدر بیا و بشتاب تا جان پدر نرفته دریاب
90 زان پیش که من درآیم از پای در خانه خویش گرم کن جای
91 آواز رحیل دادم اینک در کوچگه اوفتادم اینک
92 ترسم که به کوچ رانده باشم آیی تو و من نمانده باشم
93 سر بر سر خاک من به مالی نالی ز فراق و سخت نالی
94 گر خود نفست چو دود باشد زان دود مرا چه سود باشد
95 ور تاب غمت جهان بسوزد کی چهره بخت من فروزد
96 چون پند پدر شنود فرزند میخواست که دل نهد بر آن پند
97 روزی دو به چابکی شکیبد پا در کشد و پدر فریبد
98 چون توبه عشق مس سگالید عشق آمد و گوش توبه مالید
99 گفت ای نفس تو جان فزایم اندیشه تو گره گشایم
100 مولای نصیحت تو هوشم در حلقه بندگیت گوشم
101 پند تو چراغ جان فروزیست نشنیدن من ز تنگ روزیست
102 فرمان تو کردنی است دانم کوشم که کنم نمیتوانم
103 بر من ز خرد چه سکه بندی بر سکه کار من چه خندی
104 در خاطر من که عشق ورزد عالم همه حبهای نیرزد
105 بختم نه چنان به باد داد است کز هیچ شنیدهایم یاد است
106 هر یاد که بود رفت بر باد جز فرمشیم نماند بر یاد
107 امروز مگو چه خوردهای دوش کان خود سخنی بود فراموش
108 گر زآنچه رود در این زمانم پرسی که چه میکنی ندانم
109 دانم پدری تو من غلامت واگاه نیم که چیست نامت
110 تنها نه پدر ز یاد من رفت خود یاد من از نهاد من رفت
111 در خودم غلطم که من چه نامم معشوقم و عاشقم کدامم
112 چون برق دلم ز گرمی افروخت دلگرمی من وجود من سوخت
113 چون من به کریچه و گیائی قانع شدهام ز هر ابائی
114 پندارم کاسیای دوران پرداخته گشت از آب و از نان
115 در وحشت خویش گشتهام گم وحشی نزید میان مردم
116 با وحش کسی که انس گیرد هم عادت وحشیان پذیرد
117 چون خربزه مگس گزیده به گر شوم از شکم بریده
118 ترسم که ز من برآید این گرد در جمله بوستان رسد درد
119 به کابله را ز طفل پوشند تا خون بجوش را نخوشند
120 مایل به خرابی است رایم آن به که خراب گشت جایم
121 کم گیر ز مزرعت گیاهی گو در عدم افت خاک راهی
122 یک حرف مگیر از آنچه خواندی پندار که نطفهای نراندی
123 گوری بکن و بر او بنه دست پندار که مرد عاشقی مست
124 زانکس نتوان صلاح درخواست کز وی قلم صلاح برخاست
125 گفتی که ره رحیل پیشست وین گم شده در رحیل خویشست
126 تا رحلت تو خزان من بود آن تو ندانم آن من بود
127 بر مرگ تو زنده اشک ریزد من مرده ز مردهای چه خیزد